نامه

نمی دانی چقدر افسرده ام و چسان آرزوی نیستی میکنم.

تابستانهای زیبا بی تو برای من چون چراغ بی نور است ...

حالا دیگر بازوان خود را فروبسته ام زیرا که نتوانستم تو را در این بازوانم بفشارم.

امروز اگر دست به دل من زنی مثل این است که دست به گوری خاموش زده باشی.

برایم نامه منویس!بگذار من و تو جز مرگ دل خبری به هم ندهیم.

اگر بخواهی بدانی که چقدر دوستت داشتم از خدا وخودت بپرس!

برایم نامه منویس!من از نامه تو می ترسم ... از حافظه خودم نیز می ترسم.

زیرا یاد تو! یاد صدای تو چنان در دلم مانده است که گاه وبیگاه آوای تورا در کنار خودم می شنوم.

برای خدا آب زلال را به تشنه ای که حق نوشیدن آنرا ندارد نشان مده!

برایم نامه منویس! ...